مه آلود

شعر و عاشقانه

مه آلود

شعر و عاشقانه

بار حسرت...

هر شروعی پایانی را به همراه خود به ارمغان می اوردو هر پایان نغمه است برای اغاز. تمام انچه که ارزش باقی ماندن را دارد یکی پس از دیگری در مقابل چشمانت تکه تکه خواهد شد ودر پایان می فهمی که در صحنه ی اخر همه ی دروغ ها اشکار خواهد شدوانچه را که تا به امروز همیشه باقی می دانستی اینک رویایی بیش نیست.عزیز من فراموش می کنی و می فهمی که حافظه ات در اصل بزرگترین دشمن توست. به اسانی ترک می کنی چیزهایی را که به یاد صحنه اخر بر روی قلبت حک کرده ای. من می دا نم که در ان لحظه از خود خجالت خواهی کشید و کوچک می شوی.بله راست می گی زمان گستا خ است. زمان در حالی که از کف دستت مانند ابی جاری می شود و تمام انچه را که تو صاحبش هستی با خود می برد دستت را دراز میکنی اما حیف...افسوس که انچه مال تو بود اینک هست اما در میان دستان بی رحم زمان.و تواز تمام انچه اتفاق افتاده خود را مقصر میدانی .گناه زمان را به گردن می گیری .....

فراموش خواهی کرد .برای فراموشی زندگی می کنیم و برای زندگی کردن فراموش می کنی.

می دانم که نمی خواهی قبول کنی نبودش را بله سخت است گفتن کلمه ی پایان . می دانم تسلی هایی که می کنم همچون سیلی زده شده بر صورتت خواهد بودو هر حرف ساده برایت اخرین کلمه ی بد دنیا خواهد بود.می دانم با این که حتی مرداد ماه است ولی در تو برفی از غم و بارانی از خاطرات وطوفانی از هجوم تنهایی موج میزند.اگر دیگر منتظر هیچ کسی برای تقسیم تنهایی هایت نیستی و با شنیدن صدای در نمی خواهی بدوی واگر در هوس کاغذ سفیدی برای خط خطی کردن ونوشتن شعر نیستی بدان که رها شده ای و در اغاز پایانی.و این اولین قدم های بی وفایی تو خواهد بود. خسته ای از حجوم بی امان خاطرات . میترسی که خودت باشی .در کنج بزرگترین قلعه خود را به شکل کاغذ مچاله شده ای احساس می کنی.

میدانم که برایت اسان خواهد بود فراموش کردن .یک نسیم کوچک می شکافد رویا هایت را و پس می گیرد از حافظه ات ان چه را که به تو هدیه داده بودو ان گاه از مقابله کردن با قانون های در هم شکسته ات به راحتی می گذری .و حالاست که می فهمی همان زمان گستاخ در اصل داروی تلخی است که تاثیرش را دیرتر نشان میدهد.اینک نوبت یک اغازه تازه است و نقطه ای برای تغییر مسیر .یک بازی سایه .همان طور که هر اغاز به یک پایان بسته شده هر پایان هم حلقه است در مقابل اغاز.دیگر به تسلی نیازی نداری .مرداد هم دیگر برایت زمستان گذشته ها نیست.عادت میکنی عزیزم ومی فهمی که چه قدر راحت است فراموش کردن .عزیز من ........

اگر می دانستم فراموش کردن به این سختی ست هیچ گاه تو را ترک نمی کردم بدان که اگر مجازات تو حسرت باشد من می کشم بار این حسرت را . 
                                                  
                                                  من هیچ گاه نتوانستم تو را فراموش کنم
 

                

سطرهای گمشده ی صفحات اخر...

اگر یکبار دیگر ببینمت تمام میشود دلتنگی های عذاب آور درونم.از تو و انچه که تو دوست داری چشم می پوشم .من به ندیده دوست داشتن عادت دارم مثل اینکه اینگونه هم موفق میشوم.اما اگر روزی احساس کنی که من از تو و از زندگی ات جدا شده ام به یاده همه ی عشق های شکست خورده به من شانس دوباره بده.اگر بدانی جملاتی را که می خواهم برایت بنویسم.چون تنها چیزی که می توانم انجام دهم نوشتن است .باز هم می نویسم با این حال که قبلاً هم برایت می نوشتم .این بار  داستان پایان تو را در درونم .ذهنم و قلبم مینویسم .خواستن پایان تو در درونم چقدر می توانست ادامه داشته باشد نمی دانم ولی من از تو وعشقت گذر کردم.باز هم از تو بی خبرم گر چه ان زمانی که دوستت داشتم از تو بی خبر بودم و شاید از خودم هم بی خبر بودم .من قلبی را  که می خواست تمام دنیا را در حال چرخیدن به دور خود ببیند.نمی توا نستم دوست بدارم.بی خبر از تو و بی خبر از خودم تو صاحب تمام هستی من شده بودی.ببخشید فراموش کردم شما ا دم شماره یک کره خاکی هستید که هیچکس به خوبی شما نمی تونه بخنده .اگر چه عشق را نزیسته ام و حتی نتوانستم زندگی کنم باز دل من برای تو وعشق تنگ شده.به کسانی که می گفتند: در باران عشق چهره ی دیگری دارد می خندیدم اما عشق من هم با حس نگاههای سردت در باران شروع شد.اردیبهشت ماه.جاده ی استقلال تا ان زمان هیچ به این زیبایی باران نباریده بود.من به تمام چیزهایی که با وجودت زیبا شده بوداهمیتی نمی دادم.برای من وجودت هر قدر که واقعیت بود به همان اندازه هم دروغ بودومن هر بار از اول شروع می کردم ولی باور کن که هنوز من هستم که باز در آخرم. اما این بار توان شروع دوباره را ندارم. من این بار برای همیشه تو را ترک می کنم.من می خواهم که تو برای من مثل بقیه یا اصلاً هیچ کسی باشی.دیگر برای شنیدن صدایت بی صبر نخواهم بودوهیچ گاه چشمانم با شنیدن صدایت نمناک نخوا هد بود این بار رها خواهم شد از تمامی تو بودن ها.اگر بدانی تبدیل کردن تو به یک غریبه چه قدر سخت است اگر بدانی...
نه برای من هیچ گاه آسانی وجود داشته؟ . میان کشتن تو و دوست نداشتنت هیچ فرقی وجود نداردو من به خاطر عشق ناتمام مجرمم گناه من راه رفتن با تو در راهی که پایانی ندارد و دیدن افق هایی که غرو بی ندارد بود.تو باعث شدی که من از تو و عشقت خجالت بکشم برای همین بوده که به غیر ممکن بودنت باور داشتم.من به تنها بودن وبه تو فکر کردن عادت کرده بودم. بله زمانی که تو همه ی هستی ام شده بودی من برایت هیچ بودم برای همین تنهایی هایم .گریه هایم ودل تنگیهایم تو را غمگین نکند.دوست داشته شدن از سوی من شاید اخرین چیزی باشد که به آن اهمیت می دهی.تو مرا هیچ گاه دوست نداشتی.ولی من زمانی که می گفتم دوستت دارم .دوستت داشتم.من زمانی که می گفتم دلم برایت تنگه.دلم برایت تنگ بودو حالا تو را رها میکنم.من در اردیبهشت ماه ها زمانی که باران ببارد در جاده ی استقلال خواهم بود.من باختم .تو برنده شدی.صدایم را دیگر نخواهی شنید.نیامدی اگر آ مده بودی می توانستم یا نه نمی دانم.می روم اگر احساس کردی دایره ی خالی در میان دایره های دل تنگی ات متولد شده به یاده تمام عشق های شکست خورده به من شانس دوباره بده.آخرین تقاضای من...

اردیبهشت ماه زمانی که باران می بارد هیچگاه به جاده استقلال نیا...

این اخرین سطرهای رمان نیمه سوخته ای بود که من به دنبال سطرهای سوخته ی صفحات گمشده اش بودم. بعد از گذشت مدت طولانی میان کتابهای خاک خورده شده ی کتابخانه قدیمی ناگهان نگاهم در میان گرد خاک به نوشته ی جاده ی استقلال افتاد با همان هوس سالهای نوجوانی صفحات کهنه ی کتاب رو ورق زدم صفحه ی اخر و جمله اخر و بعد... بله جمله ی اخر کتاب: اردیبهشت ماه زمانی که باران میبارد هیچگاه به جاده استقلال نیا...همین بود .ولی با این حال من هنوز که هنوزه باز به دنبال سطرهای گمشده ی صفحات اخرم.




محکومیت عشق

عشق به...
انان که همه ی شب ها و روزهای پاییزی دوست داشتند.به انانکه پیش از زاده شدن و پس از مرگ هم دوست داشتند.به انان که با عشق زاده شدند و با ان زیستند و در ان خواهند مرد...
به شاعری که در شعرهایش پیر و گم شده ودر هزارو یک شب دیگر هم بدون دستان مصرع های خاموش و خالی اش در تنهایی سپری میکند...
به تمام خستگانی که جسم ناتمامشان نقش بر اندوه پیراهن دارند.به انان که باد را در صحرا نقاشی میکنند ودر باران خاطراتشان را شست وشو میدهندو انان که تمام رازهایشان را بر روی تابلوی اعلانات به یاد پایان عشق می نویسند...
به تمام سوالات بی پاسخ.به تمام اشعاری که ثبت رفتار عشق در دقایق زلزله است و به تمام قلم هایی که افراشته میشوند تا مرگ را بشکافند...
وبه تمام سنگهایی که در این هزاره ی سوم بنفشه های تن مجرمان عشق اند.به انان که برای نفس کشیدن در پی طرح های تازه اند...
به تمام قطعه های ناتمام.به انان که در مهر ماه سیلی دستهای یخ زده از تنهایی تابستان را می خورند...
وبه تمام پایان های بی مقصد و گناهانان به اتش کشیده شده ...............
               
     
                                                                                      محکوم است 


                          
                                                                                                                                         
                                                                           

قیمت عشق

یاد خواهد گرفت دیر یا زود قلبم خندیدن را
همانند نسیم خواهد وزید به چپ وراست
زخمی خواهد شد در این کوری زندگی...
زندگی که یک سوی ان داغتر و محکم تر از اهن و سوی دیگر ان عقل سلیم.
ایا اینگونه است؟
ایا اینگونه است که عشق پیدا خواهد شد با چند صورت ناپیدا؟
اما اگر...
روزی دوست بدارم.اگردوست بدارم بدون هیچ ترسی.بدون هیچ خجالتی چشمانم رابه داستان زیبایی.رنگ صورتی بهار خواهم باز کردو...
خواهم پرداخت قیمت عشق را در یک زندگی با داستان ممنوع عشق.
                                                  
 
                                    
                                                                         
                                                                                 
                                                     

اجازه استاد...

یک عمر با سیاه وسفیدو قرمز بازی میکنید تا گلی را وصف کنیدکه حوا صبح یک روز ان را به دست کسی داد که عیناّ شبیه تو بود...
استاد همیشه با صدای بلند حرف می زد.بازم مثل همیشه تا خواستم بگم که استاد منظوری نداشتم .فقط می خواستم بپرسم  عشق چه رنگیه؟                                                 با صدای بلند گفت:
اگرکسی میتوانست عشق را بکشد به جای عشق.نفرت بر روی بومی که عشق کشیده شده جان میگرفت.بعد ادامه داد...
اون روز خیلی دلم میخواست به استاد بگم.
تقصیر هیچ نفرتی نیست که شمانمی توانید عشق را نقاشی کنید... 
                                                                         
                                                                                  به یاد استاد ......


                                                                    
                                                               

اوازی که...

من می دانم که هیچگاه نخواهم توانست هیچ چیز بیافرینم و میدانم من عاشق عشقم نه مردم.من میدانم که هیچ گاه خدایی نخواهم بود...
میدانم که زیستن را هیچ گاه کسی به من نیاموخت.
دانستن این که زیستن تکرار گذشته است بی انکه حتی ان را تقاضا کرده باشم...
هم چون اوازی که هیچ کس ان را نخوا هد خواند.
این بار شاعر بی صداییهایم اینگونه می نگارد.
هنوز به یاد دارم نگاهش را وکاغذهای بسیار روی میزش را...
بگذار نگاردبر روی کاغذ ها اشعارش را هر چند که اشتباه باشند.

ندانستن...

هیچ گاه دوباره این چنین نخواهد بود
 هیچ گاه دوباره ارزو نخواهم داشت.بدانم ندانستن دلایلی که تا استخوان فرو میرود.احساساتی  که می ماند و قلب را تا مرز ارزو می برد .
هیچ گاه دوباره این چنین نخواهد بود
نه مکانی کوچک و نه حادثه ی نابودگری عشق در میان کوچکی قلب...
اگر بتوانم بدانم فراسوی ازردگی.شادمانی انتظار می کشد.ان هنگام دنیای من
شگفت انگیزتر از حضور  دانستن خواهد بود...
بدون تکرار.با ارزوهای بسیار.پیمان های استوار.عهدهای بی شکست.صلح های
استوارتر.هر چند با درد پذیرفته شده ولی انتخاب نشده...
هیچ گاه اینگونه نخواهد بود مگر زمانی که عشق از ان خودش است ودوباره نیست.

از برای ان شنونده ای.که می شنود در برف.و خود هیچ نمی بیند .چیزی را که ان جا نیست.و می بیند هیچ چیز را که انجاست.و از برای انسانی که حضورش چیزی جز بطالت عشق نیست.وبطالت حضور عشق برای نشنیدن . ندیدن و نخواستن انسان...

ان هنگام که روشنایی خیره کننده روز ناپدید میشود.تنها تاریکی است.تنها شب تار است که ستارگان را به چشم هایم نشان میدهد...ان هنگام که صدای با شکوه ارغنون از طنین می افتد.یا زمانی که خوانندگان از همخوانی دست میکشند .تنها سکوت است که در جای جای روح من سمفونی را به درستی اجرا میکند .


          

به یاد پیرمرد جوان زیر همین چند سطر شاخه گل سرخ را امضا کن و نام ونام خانوادگی ات را هم بنویس بیست وچند سال دیگر از این اینجا که میگذری...من که نباشم تمام حیاط به یاد روز افرینش عشق پر از امضای یادگاری خواهد بود...