مه آلود

شعر و عاشقانه

مه آلود

شعر و عاشقانه

I had e dream …
تصوری داشتم ...

I dreamed I was walking along the beach with God.
خیال کردم که در کنار ساحل با خدا قدم می زنم

Across the sky flashed scenes from my life.
در آسمان تصویری از زندگی خود را دیدم

For each scene, I noticed two sets of footprints in the sand;
در هر قسمت 2 جای پا دیدم

One belonging to me, and the other to God.
یکی متعلق به من و دیگری به خدا

          When the last scene of my life flashed before me.
وقتی آخرین تصویر زندگیم را دیدم

I looked back at the footprints in the sand.
به جای پا روی شن نگاه کردم

I noticed that many times along the path of my life there was only one set of foot prints.
دیدم که چندین زمان در زندگیم فقط یک جای پا بیشتر نیست

I also noticed that it happened at very lowest and saddest times in my life.
دریافتم که این در سخت ترین نقاط زندگیم اتفاق افتاده

This really bothered me so I questioned God about it.
برای رفع ابهامم از خدا سوال کردم.

"God, you said that once I decided to follow you. You'd walk with me all the way."
خدایا فرمودی که اگر به تو ایمان بیاورم هیچ زمانی مرا تنها نخواهی گذاشت

But I have noticed that during the most troublesome times in my life, there is only one set of footprint.
دیدم که در سخت ترین لحظات زندگیم فقط یک جای پا بیشتر نیست

I don't understand why when I needed you most you would leave me.
چرا در زمانی که بیشترین نیاز به تو داشتم تنهایم گذاشتی

God replied, "My precious, precious child"
خدا فرمود: فرزند عزیزم

I love you, and I would never leave you.
تو را دوست دارم و تنهایت نمی گذارم

During your times of trial and suffering, when you see only one set of footprints
در مواقع سخت اگر یک جای پا می بینی

It was then that I carried you.
در آن لحظات تو را بدوش کشیدم

 

پیوسته دلم از هوای تو زند 
 
   جان در تن من نفس برای تو زند

        دلی در سینه دارم صاف و ساده 

                که طوق عشق بر گردن نهاده

دوست ندارم که بگویم دوستت دارم 
                       
                                        دوست دارم بدانی که دوستت دارم

دستم بگیر

دستم بگیر

مرا تا فراسوی آسمانها ببر

آنجا که فقط خدا باشد و تو باشی و من

آنجا که رنگ ها حقیقی اند

آنجا که عطر عشق را به راستی میتوان حس کرد

دیگر مرا یارای سفر بی یار نیست

روزهای بسیاری را بدون تو تحمل کردم

و شبانگاهان زیادی را با یادت به سحر رساندم

گاه ساعتها به دفترم، نوشته هایم و تصویر تو نگاه کرده ام

و سپس فقط آهی سرد مرا دریافت

پس از گذشت سالها بیا و ببین

من هنوز با کوله بارم آماده سفرم

و هنوز چشم به راهت هستم که بیایی و مرا همراه باشی

چه شبها که با همکلامی مان گذشت

چه شبها که نشستیم .و نظارگر ماه شدیم

و چه روزها که به امید شب به پایان رسید

وای بر این ایام بی همسفری

دستم بگیر

هنوز گرمای دستانت را با گرمای جان خویش حفظ کرده ام

هنوز هم قلبم مالامال عشق توست

دستم بگیر که جز تو مرا محرمی نیست

 

یه خواهش

سلام یه خواهش داشتم وقتی نظر میدین لطف کنین ایمیل آدرس خودتون رو هم بنویسید مرسی ....خدانگهدار.