مه آلود

شعر و عاشقانه

مه آلود

شعر و عاشقانه

اوازی که...

من می دانم که هیچگاه نخواهم توانست هیچ چیز بیافرینم و میدانم من عاشق عشقم نه مردم.من میدانم که هیچ گاه خدایی نخواهم بود...
میدانم که زیستن را هیچ گاه کسی به من نیاموخت.
دانستن این که زیستن تکرار گذشته است بی انکه حتی ان را تقاضا کرده باشم...
هم چون اوازی که هیچ کس ان را نخوا هد خواند.
این بار شاعر بی صداییهایم اینگونه می نگارد.
هنوز به یاد دارم نگاهش را وکاغذهای بسیار روی میزش را...
بگذار نگاردبر روی کاغذ ها اشعارش را هر چند که اشتباه باشند.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد