اردیبهشت ماه زمانی که باران می بارد هیچگاه به جاده استقلال نیا...
این اخرین سطرهای رمان نیمه سوخته ای بود که من به دنبال سطرهای سوخته ی صفحات گمشده اش بودم. بعد از گذشت مدت طولانی میان کتابهای خاک خورده شده ی کتابخانه قدیمی ناگهان نگاهم در میان گرد خاک به نوشته ی جاده ی استقلال افتاد با همان هوس سالهای نوجوانی صفحات کهنه ی کتاب رو ورق زدم صفحه ی اخر و جمله اخر و بعد... بله جمله ی اخر کتاب: اردیبهشت ماه زمانی که باران میبارد هیچگاه به جاده استقلال نیا...همین بود .ولی با این حال من هنوز که هنوزه باز به دنبال سطرهای گمشده ی صفحات اخرم.
از برای ان شنونده ای.که می شنود در برف.و خود هیچ نمی بیند .چیزی را که ان جا نیست.و می بیند هیچ چیز را که انجاست.و از برای انسانی که حضورش چیزی جز بطالت عشق نیست.وبطالت حضور عشق برای نشنیدن . ندیدن و نخواستن انسان...