مه آلود

شعر و عاشقانه

مه آلود

شعر و عاشقانه

دست خودم نیست

اگر می بینی عاشق تو هستم ، دیوانه تو هستم ، و تمام فکر و زندگی من تو شده ای

به خدا بدان که این دست خودم نیست!

اگر میبینی چشمانم در بیشتر لحظه ها خیس است و دستانم سرد است و اگر میبینی همه لحظه های دور از تو بودن اینهمه سخت و  پر از غم و غصه است بدان
که این دست خودم نیست!

دست خودم نیست که همه لحظه ها تو را در جلو چشمانم میبینم و به یاد تو می باشم.

دست خودم نیست که دوست دارم همیشه در کنارت باشم ، دستانت را بگیرم ، بر

لبانت بوسه بزنم و تو را در آغوش خودم بگیرم!

به خدا دست خودم نیست که هر شب به آسمان نگاه می اندازم و ستاره ای درخشان را میبینم و به یاد تو می افتم!

دست خودم نیست که هر سحرگاه به انتظارت مینشینم تا در آسمان دلم طلوعی دوباره داشته باشی!


 
عزیزم دست خودم نیست که اینهمه تو را دوست میدارم ، این همه احساسات عاشقانه که من برای تو مینویسم دست خودم نیست!

همه این احساسات و عواطف عاشقانه از این قلب عاشق من است ، و بدان که همه

این دردسر ها و غم و غصه ها و اشکها درد این قلب عاشق من است!

این قلب سرخ و کوچک من انتظاری بالاتر از عشق دارد ! این قلب من تو را میخواهد و
به جز تو هیچ چیز از من نمیخواهد!. نه خونی میخواهد و نه نفسی ، نه زندگی را
میخواهد و نه هم نفسی این قلب سرخ تنها تو را میخواهد . فقط تو را!

عزیزم دست خودم نیست ، دست این قلب پر توقع من است !

به قلبم حق میدهم که تنها تو را میخواهد چون تو اولین و آخرین عشق واقعی و
همدلی  هستی که در اعماق قلبم نشسته ای و کسی هستی که میتوانی قلبم را برای همیشه نزد خود نگه داری و با حضورت در قلبم انتظار آن را برآورده کنی چونکه تو لایق آن هستی عزیزم!

 

ارسالی : از طرف مهدی دفتر عشق

آدرس وبلاگ : http://daftareshghe.blogsky.com

در انتظارت خواهم گریست و انتظار کشیدنم را از همگان پنهان خواهم کرد شاید در سکوتی یا شاید در شبی سردو بارانی به انتظارم.......پایان دهی .

              

   

به همه عشق بورز به تعداد کمی اعتماد کن و به هیچ کس بدی نکن
اسپنوزا

می خواهم عروسک وار زندگی کنم تا اگر سرم به سنگ خورد نشکشند تا اگر دلم را کسی شکست چیزی احساس نکنم تا اگر به مشکلات زندگی برخوردم بی پروا به آغوش صاحبم که دخترک کوچکی بیش نیست پناه آورم . اما نه ..... چه خوب است که همین انسان خاکی باشم اما سنگ به سرم نخورد کسی دلم را نشکشند و مشکلات مرا از پای درنیاورد...

I had e dream …
تصوری داشتم ...

I dreamed I was walking along the beach with God.
خیال کردم که در کنار ساحل با خدا قدم می زنم

Across the sky flashed scenes from my life.
در آسمان تصویری از زندگی خود را دیدم

For each scene, I noticed two sets of footprints in the sand;
در هر قسمت 2 جای پا دیدم

One belonging to me, and the other to God.
یکی متعلق به من و دیگری به خدا

          When the last scene of my life flashed before me.
وقتی آخرین تصویر زندگیم را دیدم

I looked back at the footprints in the sand.
به جای پا روی شن نگاه کردم

I noticed that many times along the path of my life there was only one set of foot prints.
دیدم که چندین زمان در زندگیم فقط یک جای پا بیشتر نیست

I also noticed that it happened at very lowest and saddest times in my life.
دریافتم که این در سخت ترین نقاط زندگیم اتفاق افتاده

This really bothered me so I questioned God about it.
برای رفع ابهامم از خدا سوال کردم.

"God, you said that once I decided to follow you. You'd walk with me all the way."
خدایا فرمودی که اگر به تو ایمان بیاورم هیچ زمانی مرا تنها نخواهی گذاشت

But I have noticed that during the most troublesome times in my life, there is only one set of footprint.
دیدم که در سخت ترین لحظات زندگیم فقط یک جای پا بیشتر نیست

I don't understand why when I needed you most you would leave me.
چرا در زمانی که بیشترین نیاز به تو داشتم تنهایم گذاشتی

God replied, "My precious, precious child"
خدا فرمود: فرزند عزیزم

I love you, and I would never leave you.
تو را دوست دارم و تنهایت نمی گذارم

During your times of trial and suffering, when you see only one set of footprints
در مواقع سخت اگر یک جای پا می بینی

It was then that I carried you.
در آن لحظات تو را بدوش کشیدم

 

پیوسته دلم از هوای تو زند 
 
   جان در تن من نفس برای تو زند

        دلی در سینه دارم صاف و ساده 

                که طوق عشق بر گردن نهاده

دوست ندارم که بگویم دوستت دارم 
                       
                                        دوست دارم بدانی که دوستت دارم

دستم بگیر

دستم بگیر

مرا تا فراسوی آسمانها ببر

آنجا که فقط خدا باشد و تو باشی و من

آنجا که رنگ ها حقیقی اند

آنجا که عطر عشق را به راستی میتوان حس کرد

دیگر مرا یارای سفر بی یار نیست

روزهای بسیاری را بدون تو تحمل کردم

و شبانگاهان زیادی را با یادت به سحر رساندم

گاه ساعتها به دفترم، نوشته هایم و تصویر تو نگاه کرده ام

و سپس فقط آهی سرد مرا دریافت

پس از گذشت سالها بیا و ببین

من هنوز با کوله بارم آماده سفرم

و هنوز چشم به راهت هستم که بیایی و مرا همراه باشی

چه شبها که با همکلامی مان گذشت

چه شبها که نشستیم .و نظارگر ماه شدیم

و چه روزها که به امید شب به پایان رسید

وای بر این ایام بی همسفری

دستم بگیر

هنوز گرمای دستانت را با گرمای جان خویش حفظ کرده ام

هنوز هم قلبم مالامال عشق توست

دستم بگیر که جز تو مرا محرمی نیست

 

یه خواهش

سلام یه خواهش داشتم وقتی نظر میدین لطف کنین ایمیل آدرس خودتون رو هم بنویسید مرسی ....خدانگهدار.

آرزو

هیچ فکرشو کردی چه خوب میشه اگه برگردی 

باز پاییز است
باز این دل از غمی دیرینه لبریز است
باز می لرزد به خود سر شاخه های بید سرگردان
باز میریزد فرو بر چهره ام باران
باز پاییز است
باز این دنیا غم انگیز است
باز رنجورم خداوندا پریشانم
باز می بینی که بی تابانه گریانم
باز پاییز است و هنگام جدایی ها

باز پاییز است و مرگ اشنایی ها