مه آلود

شعر و عاشقانه

مه آلود

شعر و عاشقانه

دل من دست بَردار،دیگه بَسه انتظار

دیگه هِی اسمشُ، تو به یاد من نیار

اون دیگه نمی یاد ،عمرتُ هَدَر نکن

دِلِ من ،دِلِ من ،منو دَر به دَر نکن

 

دل من،دیگه بسه آخه اون که می خوای تو،دیگه نمی یاد

 

باید بدونی که یِه روزی دوباره اون اگه بیاد

 

اونوقت می بینی که اون دیگه حتی تو رو نمی خواد

 

دل من،این جوری،آخه تنها می مونی

 

دل من،غم تو، واسه من خیلی تلخه

 

می دونم تنهایی،آخه تنهایی سخته

 

دِلِ من،اگه ما ،عشقُ از سَر نگیریم

 

یه روزی منو تو،هر دو تنها می میریم

 

دل من دست بردار،اون دیگه نمی یاد.......

 

من امروز مُردم...

من امروز مردم...بله امروز اولین سالگرده مرگ منه.تعجب اوره ولی واقعیت داره...ساله پیش من تو یه. همچین روزی مردم. زمستون بود .هوا هم زیاد برفی نبود.زیاد سردم نبود.یادمه یه روزه خیلی معمولی.چه کسی می تونست فکر کنه که من بمیرم .حداقل من انتظار چنین چیزی را نداشتم...نه اشتباه نشه می دونم که همه ی شما می دونید مرگ هست اما من منتظر نبودم.یه زمانه دیگه .فردا پس فردا یا روز های دیگه.اما حالا برای مردنه دوباره. وقت زیاد دارم........اه اگر امروز زنده بودم...چه چیزهایی که عوض نمی شد .نمی دونم شاید می رفتم بیرون و با بچه ها برف بازی می کردم بدون اینکه مواظب دستام باشم تا یخ نزنن .یا ادم برفی می ساختم بدونه اینکه از سرما خوردن بترسم ؟...........اه اه برای من دیگه فرقی نمی کنه چون یک ساله که من مردم.اگر می دانستم که ان روز خواهم مرد هیچ وقت عصبانی نمی شدم: که صداشو کم کنید می خوام روز نامه بخونم. ببخشید موضوع روزنامه ها همیشه تکراری بودن .عذر می خوام اگر می دانستم روزنامه را رها می کردم و اسمان شهر را تماشا می کردم و هیچ وقت .... افسوس اگر می دانستم..........چه قدر هوای اون روز خوب بود .کاش اون روز کاره تازهای انجام می دادم اما و اما که... دیر شد.........اگر می دانستم برای هدیه به انان که دوستشان می داشتم شاخه گلی از صمیم قلب تقدیم می کردم و فریاد زنان به انها می گفتم که چه قدر دوستشان دارم .بشنوید صدایم را من دوستتان دارم...ولی افسوس که......حتماً پدر و مادرم را می دیدم و به انها می گفتم که چقدر دلم برایشان تنگ شده و برای تمام دعواهای بیهوده ام از ان ها عذر می خواستم. من فرزند بدی نبودم اما باز هم بعضی وقتها نا خلفی می کردم.اخه وقتی زنده بودم همیشه فکر می کردم که من بیشتر می دونم... کسی هست که این جوری فکر نکنه؟.......... اه اه دوستای عزیزه من چه قدر زود فراموشم کردید من فقط یک ساله که از روزه مرگم گذشته.می خواهم بدونم که امروز کدومتون یا اصلا چند نفر از شما به پدر و مادرم تسلیت می گین؟.... ایا به یاد خواهی داشت که من امروز مردم یا همه ی شما مشغولین و فرامو ش خواهید کرد نبودم را باشه اگر از یاد بردید مرا. عصبانی نمی شوم شاید الان... از زندگی .از این اون غیبت می کنید. کی ازدواج کرده؟... کی جدا شده؟ ... برای کی خواستگار اومده؟... یا حتی قیمت دلار امروز چند شده؟ ... کی به کی قرض داده؟ ... و کی ور شکست شده؟... اخه دوستای من همیشه چیزهایی برای گفتن داشتن....برف امسال خیلی سفیده . وقتی که من زنده بودم به این اندازه سفید نبود یا شاید هم سفیدتر از حالا بوده ولی من نتوانستم بفهمم درخشش ان را ..........مثل شما که حالا زنده اید..................
راستی یادم نرفته من یه دوست قدیمی داشتم.. یه دوست خوب او بهترین دوست سالهای زندگی من بود.شاید هم فقط من بودم که اینگونه فکر می کردم... میانه رقابت کاری همیشه می خواستم بهش بگم که تو بهترین دوست من هستی نمی دونم یادم رفت بگم ولی حالا خوب می فهمم که دیر کردم.. دوست قدیمی من یه روز مهمون اومد البته سره قبرم. گل اورده بود ... در هالی که چشمانش نمناک شده بود گفت :معذرت می خوام من روزه مرگت کنارت نبودم ...گریه می کرد و یکی یکی خاطرات دوستیمان را به یاد می اورد. من هم می خواستم بگم که ازش ناراحت نیستم. شاید من هم برای خیلی از چیزها دیر کرده ام اما .........دوست من از نبودم عذاب نکش اصلا بهتره دوست تازه ای پیدا کنی .یادت نره این بار دیر نکنی وهیچ گاه فراموش نکن که معلوم نیست روزها چه سرنوشتی را برایت به ارمغان بیاورند
...............پدر و مادر و دوستان عزیزم برای من ناراحت نشوید من خوبم.خیلی خوب .می دانم که یک روز خواهم دید شما را...چه زمانی نمی دانم .و شما هم نخواهید دانست. اما یک روز حتماً............
من برای روز دیدار حاضرم ... یا شما؟ حاضرید ؟ برای اینکه بگویید کاش می توانستم ؟ اصلا ادم برفی هایی که باید می ساختین ساختین یا نه؟...فردا شاید برفی وجود نداشته باشدو یا به جای برف شما نباشی؟ به کسایی که باید می گفتین. گفتین که چه قدر دوستشا ن دارید؟ ایا فردا می توانید این کار را انجام دهید؟ایا فردایی خواهی داشت ؟ من که به موقع نتونستم بفهمم . یا شما؟ خواهی فهمید قبل از انکه دیر بشه....................؟

                                                                                                          زمستان۱۳۸۳

                                                                   
                                         تقدیم به همه ی انان که هنوز زنده اند
                                                                         اگر امروز روزمرگ شما بود دوست داشتید چه کار.........؟





                           

بار حسرت...

هر شروعی پایانی را به همراه خود به ارمغان می اوردو هر پایان نغمه است برای اغاز. تمام انچه که ارزش باقی ماندن را دارد یکی پس از دیگری در مقابل چشمانت تکه تکه خواهد شد ودر پایان می فهمی که در صحنه ی اخر همه ی دروغ ها اشکار خواهد شدوانچه را که تا به امروز همیشه باقی می دانستی اینک رویایی بیش نیست.عزیز من فراموش می کنی و می فهمی که حافظه ات در اصل بزرگترین دشمن توست. به اسانی ترک می کنی چیزهایی را که به یاد صحنه اخر بر روی قلبت حک کرده ای. من می دا نم که در ان لحظه از خود خجالت خواهی کشید و کوچک می شوی.بله راست می گی زمان گستا خ است. زمان در حالی که از کف دستت مانند ابی جاری می شود و تمام انچه را که تو صاحبش هستی با خود می برد دستت را دراز میکنی اما حیف...افسوس که انچه مال تو بود اینک هست اما در میان دستان بی رحم زمان.و تواز تمام انچه اتفاق افتاده خود را مقصر میدانی .گناه زمان را به گردن می گیری .....

فراموش خواهی کرد .برای فراموشی زندگی می کنیم و برای زندگی کردن فراموش می کنی.

می دانم که نمی خواهی قبول کنی نبودش را بله سخت است گفتن کلمه ی پایان . می دانم تسلی هایی که می کنم همچون سیلی زده شده بر صورتت خواهد بودو هر حرف ساده برایت اخرین کلمه ی بد دنیا خواهد بود.می دانم با این که حتی مرداد ماه است ولی در تو برفی از غم و بارانی از خاطرات وطوفانی از هجوم تنهایی موج میزند.اگر دیگر منتظر هیچ کسی برای تقسیم تنهایی هایت نیستی و با شنیدن صدای در نمی خواهی بدوی واگر در هوس کاغذ سفیدی برای خط خطی کردن ونوشتن شعر نیستی بدان که رها شده ای و در اغاز پایانی.و این اولین قدم های بی وفایی تو خواهد بود. خسته ای از حجوم بی امان خاطرات . میترسی که خودت باشی .در کنج بزرگترین قلعه خود را به شکل کاغذ مچاله شده ای احساس می کنی.

میدانم که برایت اسان خواهد بود فراموش کردن .یک نسیم کوچک می شکافد رویا هایت را و پس می گیرد از حافظه ات ان چه را که به تو هدیه داده بودو ان گاه از مقابله کردن با قانون های در هم شکسته ات به راحتی می گذری .و حالاست که می فهمی همان زمان گستاخ در اصل داروی تلخی است که تاثیرش را دیرتر نشان میدهد.اینک نوبت یک اغازه تازه است و نقطه ای برای تغییر مسیر .یک بازی سایه .همان طور که هر اغاز به یک پایان بسته شده هر پایان هم حلقه است در مقابل اغاز.دیگر به تسلی نیازی نداری .مرداد هم دیگر برایت زمستان گذشته ها نیست.عادت میکنی عزیزم ومی فهمی که چه قدر راحت است فراموش کردن .عزیز من ........

اگر می دانستم فراموش کردن به این سختی ست هیچ گاه تو را ترک نمی کردم بدان که اگر مجازات تو حسرت باشد من می کشم بار این حسرت را . 
                                                  
                                                  من هیچ گاه نتوانستم تو را فراموش کنم